رمان تمنای وجودم9


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 3951
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[16,0];
رمان تمنای وجودم9
جمعه 25 دی 1394 ساعت 14:2 | بازدید : 1591 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )
چشمم به شیوا افتاد دیدم که هنوز داشت میخندید .امیر هم دست کمی از اون نداشت .
(رو آب بخندی ،خوش خنده) 
نگاهش که به من افتاد خنده اش رو کنترل کرد .در حالیکه لبخند به لبش بود بلند شد .
یه پوزخند زدم و گفتم:کجا مهندس هنوز چایی نخوردید .
بدون اینکه لبخندش رو محو کنه گفت:
-جایی نمیرم .میخوام دستم رو بشورم !
از کنارم رد شد اما دوباره برگشت و گفت:ببخشید ،نگفتید دستشویی کجاست ؟
صورتم رو برگردوندم و با دستم اشاره به دستشویی کردم .
وقتی رفت کنار شیوا نشستم و گفتم :به چی میخندیدی ؟
-به حرف تو 
-اون به چی میخندید ؟
-به حرف تو !
-هه هه هه ...خندیدم...فکر کنم انقدر صدام یواش بود که تو هم به زور فهمیدی من چی گفتم چه برسه به اون .
شیوا دوباره خنده و گفت:نشنید تو چی گفتی ،من بهش گفتم !
مثل فنر از جام پریدم و گفتم :چرا گفتی دیوونه ؟یه حرف تو دهن تو نمیمونه ؟
-آخه خیلی بامزه بود .بعدش هم که تو رفتی اون پرسید به چی میخندیدید .
-تو هم گفتی...حتما هم الان رفته دستشویی ببینه زیر شلواری پاش هست یا نه؟! 
-سخت نگیرید خانوم صداقت .مطمئن باشید امشب رو نمیمونم آخه دیدم زیر شلواری پام نبود !
(خدایا چندتا صلوات نذر کنم ،من رو الان غیب میکنی؟!)
از خجالت جرات نکردم به عقب برگردم .دلم نمیخواست چشمم به چشمهای پراز شیطنتش بیفته.سرم رو پایین انداختم و طبق عادت لبم رو محکم گاز گرفتم .
صدای مادرم رو شنیدم که گفت:بفرمایید بنشینید 
امیر از کنارم رد شد و روی مبل درست روبروی من نشست .بدون اینکه سرم رو بلند کنم به طرف مادرم برگشتم .مادرم سینی به دست جلوم اومد و گفت:تب کردی مادر ،رنگت سرخ شده ؟
دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم :آره فکر کنم .میرم آبی به صورتم بزنم .
به طرف پله ها رفتم و سریع به اتاقم پناه بردم 
شیوا برو خدا رو شکر کن جلوی چشمم نیستی .یعنی اگه بودی شیوا بی شیوا ...
بعد هم دهنم رو کج کردم و با ادا گفتم:امشب رو نمیمونم چون دیدم زیر شلواری پام نیست !
خاک بر اون سرت مستانه اونم خاک باغچه عمه خانوم با همه مخلفاتش ....الان این پسره چی راجع 
فکر به تو میکنه ....؟!
حتی از تصور دوباره اون لحظه هم خجالت میکشیدم .سرم رو محکم روی بالش فشار دادم .
مطمئنم اگه مادرم نیومده بود بگه برای خداحافظی برم پایین رنگم از سرخی به سیاهی تبدیل میشد!
                                                             **********
 
به خاطر کار احمقانه دیشبم چند روز تو خونه موندگار شدم .روز ۵ شنبه هم نتونستم به اون جشن برم.هر چند که اون امیر فلان فلان شده میتونست روز جشن رو تغییر بده .
روز شنبه دیگه به شرکت رفتم.شیوا تا من رو دید از پشت میز بلند شد و به قصد بغل کردنم جلو اومد.با دستم مانعش شدم .با دلخوری نگاهم کرد و گفت:یعنی تو هنوز به خاطر اون موضوع ازم دلخوری؟
آروم زدم تو سرش و گفتم:نه خل چل .فقط میخوام تو مریض نشی و مثل من به سرفه نیفتی .
یه لبخند که همه دندونهاش پیدا شد و گفت:بی خیال مریضی!
دوتا از این طرف صورتم دوتا از اونطرف صورتم ماچ کرد.به سرفه که افتادم ولم کرد .
-شیوا از ۵ شنبه چه خبر ؟
-جات خالی بود .استادتون هم اومده بود 
یه آه کشیدم و روی صندلی نشستم .با به صدا در اومدن تلفن شیوا به اون سمت رفت و پاسخگوی تلفن شد.
همون موقع مهندس وحدت از اتاقش بیرون اومد و با دیدن من گفت:سلام خانوم صداقت .کجا بودید؟دلمون براتون تنگ شده بود ..
از روی صندلی بلند شدم و سلام کردم .لبخندی که روی لبش بود آدم رو معذب میکرد .روسریم رو جلو کشیدم و گفتم :کمی مریض احوال بودم 
-خدا بد نده ...چرا ؟
-سرما خوردگی 
-عجب ...خیلی باید تو این هوا مراقب خودتون باشید .
خدا رو شکر که مهندس نیکویی از اتاقش بیرون اومد وگرنه نمیدونستم چطور باید از نگاههای حریصش در برم..!
برای سلام و احوالپرسی به اتاق مهندس رستگار و رضایی رفتم و دوباره پیش شیوا برگشتم .منتظر شدم نیما و امیر از اتاقشون بیرون بیان اما وقتی یک ساعت گذشت و خبری از اونها نشد رو به شیوا گفتم:پسر خالت نگفت من باید چکار کنم ؟
-نمیدونه که اومدی .آخه از صبح با نیما برای کاری رفتن بیرون 
-خوب این رو زودتر میگفتی ...
بعد هم دستم رو پشت سرم قالب کردم و گفتم:آخیش مثل اینکه امروز یه نفس راحت میکشیم 
-حالا نه اینکه اینجا به صلابه کشیده میشی .
-کمتر از اون هم نیست ..حیف..حیف که مجبورم این ترم رو پاس کنم وگرنه با وجود این فامیلتون یه لحظه هم اینجا نمیموندم.
-من نمیدونم تو چرا با این امیر اینقدر لجی.
صاف نشستم و گفتم :من لجم یا اون ؟ از دو فرسخی سایه ام روبا تیر میزنه 
-امیر؟!
-نه بابای امیر!
-مستانه تو هم حرفا میزنی .تو اگه حاضر جوابی نکنی که اون حرفی نمیزنه
چشمم رو درشت کردم و گفتم :نه پیشرفت کردی ...ببینم اون من بودم چند روز پیش بجای تشکری که ازم شد اونجوری ضد حال زدم؟
خندید و گفت:خدایی امیر خوب ضد حالی بهت زد ...
-بخند ،موقع گریه ات هم میرسه .البته تقصیر تو نیست ها ،من هم بودم فکر میکردم یه فامیل تحفه دارم ,اینطوری ذوق میکردم 
-خدا وکیلی ،این امیر چی کم داره ؟خوب معلومه که باید به داشتن همچین پسر خاله ای ذوق کنم 
از روی صندلیم بلند شدم و گفتم :حالا مواظب باش ذوق مرگ نشی حوصله جنازه کشی ندارم .
لبخندش کمرنگ شد و گفت:این امیر راست میگفت این دوستت خیلی زبون درازه 
- ا...پس بنده مورد لطف ایشون قرار گرفتم و خودم خبر ندارم ؟!
دوباره لبخندش پررنگ شد .
گفتم :به چی میخندی ؟
-به این که وقتی میام پیش تو ،از اون گله میکنی .وقتی هم که میرم پیش اون ،از تو گله میکنه!
خواستم جوابش رو بدم که در باز شد .نگاه هر دومون به اون سمت کشیده شد .
نیما :سلام خانوم صداقت ،حالتون چطوره ؟
(این برعکس اون دوست پر افاده اش خیلی آقا بود) 
لبخندی زدم و گفتم:سلام بهترم ممنون 
امیر هم با لبخند سلام کرد .تا دیدمش آمپرم رفت بالا .یعنی من توی این مدت فشار خونم با عمه جون مادرم یکی شده بود !
(به من میگی زبون دراز ...حیف که جواب سلام واجبه ...)
یه سلام از روی اجبار گفتم که لبخند رو لبش ماسید !
شیوا هم دید پسر خالش ضایع شد رو به امیر گفت:
امیر جان از شرکت ...زنگ زدن گفتن حتما باهاشون تماس بگیری .
امیر هم سرش رو تکون داد و به طرف اتاقش رفت .نیما هم که محو تماشای لیلی شده بود ! یه سرفه کردم که به خودش اومد.گفتم:من میرم اتاقم اگه کاری بود خبرم کنید .
-حتما
--------------------------------------------------------------------------------
داشتم نقشه فنداسیون یه ساختمونی رو تکمیل میکردم که امیر اومد تو اتاقم 
(باز این گودزیلا در نزده اومد تو !)
بدون اینکه سرم رو از روی نقشه بردارم گفتم:کاری داشتید آقای مهندس 
-پاکت حقوقتون رو از شیوا دریافت کردید؟
فقط سر تکون دادم یعنی آره. دوباره مشغول کارم شدم .دیدم صدایی ازش نمیاد ،فکر کردم رفته .زیر چشمی نگاهش کردم هنوز اونجا وایساده بود 
سرم رو بلند کردم و گفتم :امر دیگه ای بود ؟
انگار فقط منتظر بود من دست از کار بکشم و به اون نگاه کنم تا بره .همونطور که خارج میشد گفت:پول فنجان و مخلفات و هر چیز دیگه ای هم که خریده بودید حساب کردم...
بعد به طرفم برگشت و گفت:اگه اخمهاتون برای این توی هم هستش که اشتباه حساب کردم و کم دادم بگید تا رفع بشه 
-تا حالا کسی بهت گفته که چقدر مزخرفی ؟
این رو وقتی گفتم که دیگه در بسته بود .هر چند اگه در هم باز بود به اون آهستگی که من گفتم شنیده نمیشد .
(دیوونه از خود راضی....فقط هیکل گنده کرده برای من ....(
-چیه باز اخمات تو همه 
این دیگه کی اومد تو 
-مثل اینکه شما خانوادگی مثل جن میمونید .یهو ظاهر میشید !
-دوباره چی شده که باز مثل این پیرزنها غر غر میکنی؟
-اول از اینکه پیرزن خودتی ،دوم اینکه مگه این پسر خالت اعصاب برای آدم میزاره .من نمیدونم چه پدر کشتگی با من داره ؟به خدا اگه پسر خاله تو نبود و کارم اینجا گیر نبود ،کاری میکردم که ندونه از کجا خورده 
-خیلی بی تربیتی مستانه 
-قابلی نداشت ...حالا باز نری بذاری کف دستش 
در کیفم رو باز کردم و پاکت حقوقم رو در آوردم .روی کاغذ مبلغ پولی رو که مربوط به خرید اجناس بود نوشته بود .بیشتر از اونی بود که فکرش رو میکردم .حتی حقوقم هم برای ۲ روز کار اون هم نیمه وقت زیاد بود .
اضافه پول رو که بابت اجناس بود رو جدا کردم و رو به شیوا گرفتم :به این فامیلت بگو زیاد ولخرجی نکنه ورشکست میشه .
اخمهاش رو توی هم کرد و گفت:این چیه ؟
-بده به اون ..منظورم امیر السلطنه اس !
-بگم چی ؟
-خودش میفهمه 
-چرا خودت نمیدی 
-چون باز هم دعوامون میشه 
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت :خودت بده .امیر بهش بر میخوره 
یه نگاه بهش انداختم و پاکت و پرت کردم تو کیفم .
-حالا چی شده این موقع روز اومدی اینجا؟
-آخ داشت یادم میرفت 
نشست رو صندلی و گفته :مستانه ،بی بی جون از بیمارستان مرخص شده.
-بی بی جون ؟
-مادر بزرگ امیر رو میگم .ما همه بی بی جون صداش میکنیم.انقده ماهه .من که هیچکدوم مادر بزرگامو ندیدم ،اما بی بی جون جای اونها رو برام پر کرده 
-به سلامتی ،پس خطر رفع شد 
-آره .همین ۵ شنبه عمو هوشنگ به مناسبت روز مادر و سلامتی بی بی جون همه رو خونشون دعوت کرده .یعنی همین پس فردا .میخواستم ببینم میایی بریم من یه لباس بخرم .آخه هیچی مناسب پس فردا ندارم .
-باشه .فقط اول به مامانم خبر بدم جواب قطعی رو بهت میگم .
-باشه .پس تو زنگت رو بزن بهم بگو 
از اتاق که رفت بیرون ،موبایلم رو در آوردم و با خونه تماس گرفتم و خبرش رو دادم .
داشتم برای نهار آماده میشدم برم بیرون که شیوا اومد دنبالم 
-بریم ؟
-بریم من آماده ام 
-راستی امروز میایی؟
-آره 
گوشیم زنگ خورد .
-الو ،سلام مستانه جان 
-سلام مامان طوری شده؟ 
-مگه باید طوری شده باشه که با تو تماس بگیرم ....فقط زنگ زدم بگم چند لحظه پیش خانوم رادمنش،خاله شیوا زنگ زد ،ما رو برای پس فردا خونشون دعوت کرد .زنگ زدم بگم حالا که تو داری با شیوا میری خرید اگه به چیزی احتیاج داشتی بخر.مثل اینکه مادر آقای راد منش چند روزه از بیمارستان مرخص شده به مناسبت روز مادر جشنی گرفتن .
-چرا دیگه ما رو دعوت کردن ؟!
-خب شاید برای اینکه ما یه بار اونها رو دعوت کردیم ،حالا به این مناسبت ما رو هم دعوت کردن.
-باشه مامان جان ....شما چیزی لازم ندارید؟
-نه ،فقط دیر نکنی باز من دلواپس بشم 
-خیالتون راحت اگه کارمون طول کشید خبرتون میکنم 
-باشه خداحافظ 
شیوا :مامانت بود
-آخه جز مامانم کسی دیگه هم با من تماس میگیره ؟!
خندید :نگفت زود بیا خونه ؟
-تو که میدونی چرا میپرسی ...خب حقم داره ,دختر به این نازی و مامانی داره ،هر کس باشه دل نگران میشه !
زد رو شونم :نچایی یه وقت !
قری به گردنم امدم و با افاده گفتم :او خواهر ,مگه دروغ میگم ؟!
-حالا چی میگفت اونطور سرا پا گوش بودی؟ 
-داشت یادم میرفت .ما هم ۵ شنبه شب منزل خالت دعوت شدیم 
دستهاش رو محکم به هم کوبید و گفت:آخ جون .
-شاید من هم لباس بخرم ....راستی مهمونیشون سواست دیگه ؟
-نه بابا مهمونی های ما همیشه قاطیه .
یه نگاه معنی دار بهم انداخت و ادامه داد:
در ضمن هیچ کدوم از فامیل های ما روسری سرشون نمیکنن .هی تک و تکی روسری سرشون میکنن که همه پیر زن هستن .
محکم زدم به بازوش و گفتم:حالا من دیگه پیر زن شدم هان؟
دستش رو مالید و گفت:چقدر تو زور داری دختر ،دستم درد گرفت.
-حقته.
-راستی مستانه بابات سختگیری میکنه که روسری سرت میکنی؟
-نه بابام ،آقام براش فرقی نمیکنه .در اصل خانواده پدریم مثل شما میمونن.در اصل مامانم سخت میگیره .تازه وقتی دبیرستانی شدم ،میخواست چادریم کنه مثل خودش ،اما آقام اجازه داد به عهده خودم باشه 
-من از چادر سر کردن مامانت خیلی خوشم میاد .مخصوصا که چادرش زمین کشیده نمیشه .یه جورایی با کلاسه .همیشه بوی عطر خوب میده ...تو هم اگه چادر سر میکردی بهت میومد .اصلا تو هر کاری کنی خوشگلی 
-چادر سر کردن آداب خودش رو داره .من ۱۰ قدم که میرم ۱۵ بار چادرم و باز و بسته میکنم!
-میگم حالا اگه مامانت نباشه روسری بی روسری ،نه ؟!
-نه ،راستش خودم هم با روسری راحت ترم .هرچند که به قول شیرین نصف موهام از جلوی روسری بیرونه ،اما باز اینطوری بیشتر میپسندم تا بدون روسری .
-البته حق هم داری روسری سر کنی .تو هر جا میری با روسری دل میبری ،چه برسه اون موهای خوشگل و بلند رو هم دورت بریزی... من اگه پسر بودم حتما عاشقت میشدم 
زدم رو بینیش و گفتم:بلا من دل میبرم یا تو که دل آقا نیما رو بردی؟! 
دستش رو بلند کرد که بزنه پشت کمرم که از دستش فرار کردم و رفتم به سالن .همینطور که میخندیدم گفتم:چیه مگه دروغ میگم خانوم عاشق پیشه! 
همونطور که انگشتش رو به نشانه تهدید به سمتم میگرفت گفت:اگه من دیگه به تو حرفی زدم .حالا نوبت تو هم میشه .حالا هی از این مسئله سو استفاده کن.
-مگه من مثل تو خلم ، دنیای آرامشم رو بهم بزنم و ....
با صدای نیما به عقب چرخیدم .داشت با امیر خداحافظی میکرد .به شیوا نگاه کردم .شیوا کنارم اومد و گفت:داره کجا میره 
-نمیدونم 
-یه سوال میکنی ؟
رو به نیما گفتم :دارید به این زودی تشریف میبرید آقا نیما ؟
به طرفمون اومد و گفت:یه سفر کاری پیش اومده باید ۲ هفته برم اصفهان..
بیچاره شیوا وا رفت.من هم تحت تاثیرقرار گرفتم و گفتم:۲ هفته؟؟
-با اجازتون 
به شیوا نگاه کردم .سرش پایین بود .
گفتم:به سلامت 
-ممنون ...
شیوا هم آروم گفت:خداحافظ 
با این قیافه ای که اینها گرفته بودن دیگه اشک من هم در اومده بود..!!
امیر گفت:نیما آژانس خیلی وقته منتظره ها 
نیما یه لبخند زد و دوباره با امیر دست داد و برای ما هم دستش رو تکون دادو رفت
شیوا هم که آنچنان با نگاهش بدرقه اش میکرد که انگار قراره ۲ سال دیگه بر گرده ....آخی.. دلم جزغاله شد..!
 
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
رو به شیوا گفتم :شیوا زود باش دیگه ساعت پنج و نیم شد 
-خب بابا ،بذار امیر تلفنش تموم بشه ،میریم 
رو صندلی نشستم .خواستم چند تا فحش نصیب آقا کنم که بیخودی معطلش شدیم که اومدبیرون.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:شیوا جان ببخشید معطل شدی .
شیوا کیفش رو برداشت و گفت:عیب نداره 
به شیوا اشاره کردم که بگه میخوایم خودمون بریم 
سرش رو تکون داد اما قبل از این که حرفی بزنه امیر گفت:راستی شیوا امروز یا فردا ،هروقت تونستی با هم یه قراری بزاریم میخوام برای بی بی جون و مامان کادو بخرم .ترجیح میدم امسال هم تو نظر بدی 
شیوا گفت:اتفاقا من و مستانه الان میخواستیم بریم خرید ،اگه دوست داری تو هم بیا 
(خدا چرا این شیوا رو اینقدر نخود مغز آفریدی ....پسر به این گُنده بکی با ما بیاد چکار ....)
امیر کمی مکث کرد و گفت:اگه مزاحم نیستم ،باشه میام 
(مزاحمی آقا جون ،به جون اجدادم مزاحمی. یعنی این رو نمیفهمی آویزون؟!)
شیوا:چه خوب .دیگه هم مجبور نیستیم بخاطر ماشین معطلی بکشیم ....نه مستانه ؟
گفتم:خوب حالا که تنها نیستی من دیگه نمیام .
-ا...باز تو لوس شدی مستانه .مگه قرار نبود تو با من بیایی .تازه مگه قرار نیست خودت هم لباس بخری ؟
امیر گفت:شاید ایشون به خاطر حضور من معذب هستن؟
(زدی به هدف ...حالا که فهمیدی بزن به چاک..البته اگه این شیوا دهن لق بذاره )
-نه امیر جان....
بعد رو به من گفت:مستانه اومدی که اومدی ،اگه نیومدی به خدا ۵ شنبه خونه خالم محلت نمیزارم مهمونی بهت کوفت شه 
بعد هم کیفش رو شونه اش انداخت و به طرف در رفت .
امیر خیلی آهسته طوری که فقط خودم متوجه بشم گفت:هر چند که شما از این تعارفها بلد نیستید.اما من هم از جانب خودم , شما رو برای ۵ شنبه دعوت میکنم .امیدوارم اون شب شما رو مثل همیشه با ابرو های گره خورده نبینم .فکر نمیکنید یه لبخند چاشنی صورتتون کنید ،بهتر باشه ؟
بعد هم بلا فاصله خودش رو به شیوا رسوند .اونقدر عصبانی شدم که دلم میخواست یه پس گردنی 
حواله اش کنم .عجب بشری بود این پسر .البته بلا نسبت بشر 
                                              *****************
شیوا از این مغازه به اون مغازه سرک میکشد .من مونده بودم این چی میخواد که پیدا نمیکنه .جلوی ویترین یه مغازه وایساد. من سمت چپ شیوا کنارش وایسادم .امیر هم یه کم عقب تر از ما پشت سرمون ایستاده بود با موبایلش حرف میزد.
شیوا انگشتش رو به طرف یه بلوز صورتی گرفت و گفت :مستانه به نظرت اون چطوره ؟
-قشنگه ....فقط یه کم باید چسبون باشه .آستینش هم خیلی کوتاهه .مثل آستین حلقه ای میمونه -نمیدونم ...به نظرخودت توش راحتی؟
-به خدا دیگه خسته شدم اینقدر گشتم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم .تو هم الکی ایراد نگیر دیگه .
شونه ام رو بالا انداختم و گفتم :خودت میدونی تو از من نظر خواستی من هم نظرم رو گفتم .اگه ازش خوشت اومده همین رو بخر.
-ازش که خوشم اومده 
بعد به لباس بغلش اشاره کرد و گفت:اون بلوز بغل دستش چطوره؟
-تقریبا مثل هم میمونن.فقط این آستین بلنده اما یقه اش خیلی بازه .
سرش رو تکون داد و گفته:به نظرم یقه اش اصلا باز نیست .بریم تو من این رو بر میدارم تو هم این آستین بلنده رو بخر
-فقط قربونت یه شلوار چسبون هم براش بپسند با روسری خیلی خوب میشه !
خندید و گفت:از دست تو مستانه ..!
امیر :شما الان یک ربع جلو این مغازه وایسادید.تصمیمتون رو گرفتید یا هنوز میخواین فکر کنید؟
شیوا با دست اون بلوز مورد نظرش رو نشون داد و گفت:امیر نظرت راجع به اون چیه ؟
امیر جلو تر اومد و طرف راست شیوا قرار گرفت و گفت:تو که نمیخوای این رو بپوشی ؟
شیوا با تعجب گفت:چطور؟
-شیوا این خیلی .....
حرفش رو خورد .اما دوباره گفت:
به نظر من هیچ کدوم از این لباسها خوب نیستن 
شیوا با اخم گفت:چرا؟
-تو که خودت میدونی چرا, پس برای چی میپرسی ؟
-ا ...امیر .من که همیشه توی مهمونیها همینها رو میپوشم ..تو رو خدا کاری نکن بهم ثابت بشه حق با نیکو بوده 
-مگه نیکو چی گفته؟
-اینکه از تعصبهای بی جای تو شوهر کرده !
امیر اخمهاش رو تو هم کرد و گفت:تعصب نه و غیرت .متاسفانه شما خانومها اینها رو باهم اشتباه میگیرد .
-حالا هر چی..
بعد رو به من کرد و گفت:ببین حالا ما دو تا یه چیزی پسندیدیم با مخالفت آقا رو برو شدیم .
آروم گفتم:من کی پسندیدم !
عصبانی بلند گفت:آره راست میگی .تو که فکر کنم اصلا با چادر نماز بیایی..!
بعد هم با قدمهای تند اونجا رو ترک کرد .از این حرف شیوا خندم گرفت .چشم از ویترین گرفتم و خواستم به دنبال شیوا برم که چشم تو چشم امیر شدم که یه لبخند گوشه لبش جا خوش کرده بود.
اخمهام رو تو هم کردم و به دنبال شیوا رفتم .
(این نیکو کیه ؟...نکنه امیر...اه ،به تو چه مستانه .میخواد هرکی باشه مگه فضولی تو ....)
یه خورده که رفتم به خودم گفتم :یادم باشه حتما از شیوا بپرسم ...نه برای اینکه اعصابم رو بهم ریخته باشه ها ،نه .اصلا برام مهم نیست ،فقط و فقط از روی کنجکاوی ....
 
 
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
بالاخره شیوا یه پیراهن ساده خرید و من یه قواره چادری برای مادرم .اما برای خودم هیچی نپسندیدم.امیر هم که نمیدونم چی برای مادربزرگش و مادرش خرید .
داشتیم به طرف ماشین امیر میرفتیم که یکی صدام کرد برگشتم دیدم پروانه و صدف از بچه های دانشگاه هستن .یه معذرت خواهی کردم و رفتم باهاشون احوالپرسی کردم .
 
پروانه : ببینم شیطون ،خبریه ؟
بعد با ابرو به امیر اشاره کرد .
گفتم:نه .اون دختره که دوستمه ،اون پسره هم پسر خالشه 
صدف که همیشه نیشش تا بنا گوشش باز بود گفت:پسر خاله اونه،با تو چه نسبتی داره ؟
-یواشتر دیوونه ممکنه بشنوه.
صدف یه نگاه به امیر انداخت و گفت:لامذهب عجب چیزی هم هست!
دستش رو کشیدم و گفتم:تا آبروی من رو بیشتر از این نبردید بهتره برید
پروانه خندید و گفت:خیلی خوب بابا ما رفتیم .اما یادت باشه خودت رو زدی به اون راه.
-چی میگی تو برای خودت . طرف اومده با دختر خالش ,برای روز مادر خرید کنه من هم همراهشون امدم همین 
-همین!
-میزنم تو سرتون ها!!
صدف دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:خیلی خب بابا جوش نیار .فقط از من به تو نصیحت ,حیفه بچه مردم از دست بره ،طرف رو دریاب ..!
آروم زدم به دستش و گفتم:تو نمیخواد غصه بچه مردم رو بخوری !
بعد هم باهاشون دست دادم و به طرف شیوا و امیر رفتم .
 
 
--------------------------------------------------------------------------------
 
فصل22
 
روز ۵ شنبه اونقدر کار سرم ریخته بود که نگو.شیوا هم که به خاطر مهمانی امشب ساعت ۴ گذاشت رفت. در کل این یک ماه که انجا بودم اینقدر کار نکرده بودم که اونروز کردم .دیگه ساعت ۵:۱۵ همه از شرکت زدیم بیرون .امروز هم زیاد با امیر برخوردی نداشتم برای همین یه کم اعصابم در آرامش بود .
 
خونه که رسیدم ساعت شش شده بود انقدر که خسته بودم دلم میخواست فقط بخوابم .سریع رفتم حموم و خودمو گربه شور کردم امدم بیرون پریدم رو تخت و ولو شدم
آخیش چه حالی داره ...
چشمام رو بستم .هنوز چشمام گرم نشده بود که هستی پرید تو اتاقم .
-خوابیدی؟!!
چشمام رو باز کردم و گفتم اگه خوابیده بودم هم با دادی که تو زدی دیگه خواب نیستم .
کنار تختم نشست و گفت:ساعت نزدیک هفته .پس چرا حاضر نیستی ؟
پشتم رو بهش کردم و گفتم :به مامان بگو من خیلی خسته هستم نمیام.
از رو تختم بلند شد .صدای باز و بسته شدن در و شنیدم .خودم و تکون دادم و جام و راحتر کردم .
یه دفعه در با شدت باز شد و در پی اون صدای عصبی مادرم رو شنیدم 
-مستانه برای چی خوابیدی ؟
-خستم مامان ،خیلی خستم 
پتو رو از روم کشید و گفت:خجالت نمیکشی تو .نیومدن تو یه بی احترامیه به اوناس .
-خب اون دفعه هم مهندس نیومد خونه ما پس اون هم ...
با چشم غره مامانم حرف تو دهنم ماسید .
-تا یه ربع دیگه حاضر و آماده اون پایینی ،فهنمیدی مستانه ؟
مگه جرات داشتم نفهمم !
-بله فهمیدم 
در و محکم پشت سرش بست .رو تختم نشستم .بی حوصله بلند شدم جلوی آینه نشستم و موهام رو خشک کردم .موهای پر پشت سیاهم رو که صاف و لخت بود و حالا به نزدیک کمرم میرسید رو دور دستم تاب دادم و با یه کلیپس بالای سرم جمع کردم .این هم از مزایای روسری سر کردن بود که مجبور نبودی کلی از وقتت رو برای درست کردن اونها بگذاری !
رفتم سراغ کمدم .تا اون موقع اصلا فکرش رو نکرده بودم چی بپوشم .یکی یکی لباسهام رو کنار میزدم که چشمم خورد به یه کت و دامن دخترونه که خیلی شیک بود.یه کت خوش دوخت مدل کوتاه تنگ داشت با یه دامن که خفن تنگ بود و بلندیش به روی زانوهام میرسید .
یه شال هم که با رنگ لباسم هماهنگی داشت سرم کردم .اون کفش پاشنه بلند هم رو که خیلی شیک بود و از همه بیشتر دوست داشتم پام کردم .
موهام رو به صورت کج کمی تافت زدم .یه آرایش ملایم کردم و عطر مخصوص خودمم که خیلی گرون خریده بودم به گردن و مچ دستم زدم .
مامانم که هی از اون پایین شماره معکوس رو اعلام میکرد .از آینه کمی فاصله گرفتم و خودم رو برانداز کردم .میدونستم هر وقت این لباسم رو بپوشم مورد تحسین اطرافیان قرار میگیرم چون هیکلم رو حسابی قالب میگرفت و رنگش به پوست سفیدم خیلی میومد .
با دیدن خودم توی آینه حض کردم .اما وقتی دیدم اندامم کاملا توی این لباس خود نمایی میکنه پشیمون شدم.
این رو چرا پوشیدم ؟ این اصلا مناسب امشب نیست ....از عقب و جلو همه دار و ندارم زده بیرون...!! مستانه تو هم آره ها..!
دستم رو بردم به دکمه کتم که بازش کنم که دوباره صدای مادرم و البته پدر صبورم در امد .بی خیال لباسم شدم و مانتوم رو تنم کردم .
(قرار نیست که انجا رژه برم..)
                                                       ************
سعی کردم از ماشین آقام پیاده بشم اما این هستی مثل مترسک سر جالیز خشکش زده بود..هستی رو کمی به جلو هول دادم گفتم: برو کنار چرا جلوی در وایسادی میخوام پیاده بشم 
-اااا ...مستانه این خونشونه؟!
دوباره هلش دادم که مجبور شد بره کنار 
با این که خودم هم از محله و مخصوصا خونشون خوشم اومده بود گفتم:هستی فکر نمیکردم اینقدر ندید بدید باشی 
-حالا نه این که تو دیدی !
-چرا ندیدم ،حالا خوبه همه فامیل از خونه ما تعریف میکنن !
یه نگاه معنی دار بهم کرد .حق داشت .البته خونه ما هم خیلی بزرگ و قشنگ بود ولی خب به پای این خونه نمیرسید 
یه تنه به هستی زدم و گفتم :لب و لوچت رو جمع کن 
بعد هم رفتم کنار آقام و مادرم وایسادم .
یه نگاه به ماشینهایی که دم در پارک شده بود کردم 
فکر کنم تو فامیلشون شیوا اینا از همشون آس و پاس تر بودن !
مادرم با یه دستش چادرش رو جابجا کرد و گفت:خانوم و آقای رادمنش به قدری که ساده بودن تصورش رو هم نمیکردم یه همچین خونه زندگی داشته باشن 
(عوضش هر چی غرور و تکبره این پسر هرکولشون داره !)
آقام که محو جمال مادرم شده بود گفت:مگه شخصیت انسانها به مال و منالشونه خانوم ؟
مادرم چشم و ابرویی برای آقام اومد و گفت:شما هم که فقط بلدید از آدم ایراد بگیرید..
آقام یه دستش رو زیر بغل مادرم زد و گفت:بنده غلط بکنم که از شما ایراد بگیرم .
مادرم کمی خودش رو عقب کشید و گفت:آقا رضا زشته ،یه وقت کسی میبینه ..
و بعد جلو تر از ما حرکت کرد .
(خودمونیما ..این بابای ما هم از اون بلا ها بودا !)
من و هستی به هم خندیدیم و پشت سر اونها راه افتادیم .هستی آهسته گفت:آیفونشون تصویریه,مراقب رفتارت باش احتمالا امیر خان داره دید میزنه !
آروم زدم به پهلوش اما خندید و خودش رو به آقام که حالا داخل حیاط بود رسوند.
داخل شدم و در رو بستم .
مسیر راه با چراغ های نیمه که تا ساختمون میرسید روشن شده بود و جلوه خاصی داده بود .یه ساختمون بزرگ با نمای سفید روبرومون بود که با چند پله بزرگ از سطح زمین جدا میشد.عاشق همچین خونه هایی بودم .حیاطش خیلی بزرگ نبود اما حتی تو همون فصل سال صفای خاصی داشت .
اصلا نفهمیدم کی به جلوی درب ورودی رسیدم که با صدای خوش آمد گویی خانوم و آقای رادمنش به خودم امدم .هنوز مشغول احوال پرسی با خانوم راد منش بودم که سرو کله شیوا پیدا شد و پرید بغلم.من هم از دیدنش خیلی خوشحال شدم آخه نه این که ما سال به سال هم همدیگر رو نمیدیدیم اینه که ذوق زده شده بودیم!
شیوا دستام و بین دستش گرفت و گفت :چرا اینقدر دیر کردید؟
داشتم توضیح میدادم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم که باعث شد حرفم نیمه کاره بمونه ونگاهم به اون سمت کشیده بشه .
امیر با یه پیراهن آستین کوتاه سفید که یقه اش کمی باز بود و گردنبندش که با دستبندش set بود و به خوبی جلو میکرد ،همراه با یه شلوار و کفش بسیار شیک مشکی ,لبخند به لب ایستاده بود و به ما نگاه میکرد .انگار هوا کم آوردم یه نفس بلند کشیدم 
اگه الان صدف این رو میدید ،سکته رو زده بود...!!
نا خود آگاه لبخندی گوشه لبم اومد .
به سمت ما اومد و در ابتدا به آقام دست داد و احوالپرسی کرد و بعد با مادرم و هستی و در آخر من .
به حالت احترام سرش رو تکون دادو گفت: سلام،خیلی خوش آمدید 
نمیدونم چرا صدام گرفته بود و در نمیومد .سلام کردم اما حتی خودمم هم صداش رو نشنیدم .
شیوا:بیا بریم بی بی جون رو نشونت بدم 
و دستم رو به طرف خودش که در حرکت بود کشید و من ناخوداگاه به دنبالش کشیده شدم.
از اونجا به سالن پذیرایی دید نداشت .شیوا هم همینطور من رو میکشد و حرف میزد .اما از این که ناگهان و بی مقدمه وارد پذیرایی شدم و نگاهها و توجه اطرافیان به سمت ما کشیده شد ،از خجالت وایسادم .دستم رو از دست شیوا بیرون کشیدم و سرم رو به نشانه احترام تکون دادم .دور تا دور سالن پذیرایی مبلهاو صندلی های گرانقیمت به طور منظم چیده شده بود. 
با ورود آقام و مادرم و هستی جوی که به وجود اومده بود عوض شد و اون سکوت چند دقیقه پیش شکست .دوباره این شیوا ما رو مثل کش تنبون کشید ! فکر کنم یه ده سانتی این دستم دراز تر از اون یکی شد !
-بیا بریم ..
به طرف یه خانوم مسن که یک چادر خانگی سفید به سر داشت و موهای نقره ای خوشرنگش کمی از زیر روسریش بیرون اومده بود ،رفتیم . درست مثل همون بی بی های تو کارتون ها که همیشه واسه نوه هاشون قصه میگن !
-این هم از بی بی جون 
بعد رو به بی بی جون گفت:بی بی جون این همون دوستمه که تعریفش رو براتون کردم 
سلام کردم .خواست از رو صندلی بلند شه که با دست مانعش شد و گفتم:
بفرمایید بنشینید ،وگرنه من معذب میشم .
بی بی جون لبخند ملیحی زد و دستهاش رو برای در آغوش گرفتن من باز کرد .با رغبت به آغوشش رفتم و عجیب احساس آرامش کردم ...
بی بی جون پیشونیم رو بوسید و گفت:ماشالله مثل یه قرص ماه میمونی .
-ممنون
شیوا کنار بی بی جون نشست و گفت:مستانه دیدی گفتم اگه بی بی رو ببینی عاشقش میشی 
با سر حرفش رو تاکید کردم .
شیوا : تو اینجا باش من برم به مژگان و نیکو بگم بیان اینجا.
با شنیدن اسم نیکو به یکباره دلشوره گرفتم 
(پس اون هم اینجاس ....یعنی فامیلشه ؟مستانه چی میگی تو؟چرا باید شخصیت نیکو برات مهم باشه...؟)
بی بی جون:بیا اینجا پیش خودم بشین 
نمیدونم چرا اینقدر استرس داشتم .قبل از این که رو صندلی کنار بی بی جون بشینم چشم به شیوا خورد که همراه دو زن زیبا به طرفم میومدن .به چهره هردو دقیق شدم .به نظرم سن هردوشون بالاتر از ما بود .یکیشون بالای ۳۵ میخورد و اون یکی بین ۲۹, ۳۰ سال داشت.
یکی از اونها دستش رو طرف من دراز کرد و با خوشرویی گفت:سلام من مژگانم 
-سلام خوشوقتم ،من هم ....
اون یکی به میون حرفم اومد و گفت:مستانه 
لبخند زدم و با سر حرفش رو تایید کردم و سلام کردم 
-سلام عزیزم من هم نیکو هستم 
پس نیکو این بود .به حق که زن زیبایی بود ...
مژگان گفت:از بس این شیوا تعریفت رو کرده که مشتاق دیدار بودیم .درست همونطور که میگفت زیبا،خانوم ،متین و باوقار..
-شما لطف دارید..
شیوا رو به من گفت:نه خانوم اشتباه کردید بنده لطف کردم! 
با صدای خانوم رادمنش به سمت اون چرخیدیم.
-دخترها اجازه میدید ...
مادرم و آقام به سمت بی بی جون رفتن و با اون سلام و احوال پرسی کردن .همینطور با مژگان و نیکو.تمام مدت من نگاهم به نیکو بود .بعضی وقتها اون هم متوجه میشد و با لبخند جواب نگاهم رو میداد .با تعارف خانوم رادمنش همونجا نشستیم و آقام همراه آقای رادمنش به طرف دیگه سالن رفتن.
وقتی نیکو و مژگان از اونجا رفتن رو به شیوا گفتم :اینها با تو چه نسبتی دارن؟
-دختر خاله هام بودن دیگه 
(پس دختر خاله امیر بود ..)
با من و من پرسیدم:نیکو و ...امیر همدیگر و دوست دارن ؟
ا(میدوار بودم از این سوالم که به من هیچ ربطی نداشت ،متعجب نشه و طفره نره) 
شیوا لبخند زد و گفت:خب معلومه .مگه میشه خواهرو برادر همدیگر رو دوست نداشته باشن!
-خواهرو برادر ؟!
باتعجب به سمتم برگشت و گفت:خب آره دیگه 
-خوهر برادر واقعی؟! 
-خب آره دیگه ،مژگان و نیکو خواهر های بزرگتر امیر هستن .
با صدای بلندی گفتم :
نه...!
مامانم و خانوم رادمنش به سمتم برگشتن .
-نه شیوا جان ،این چه حرفیه ،قابلی نداشت !
شیوا گیج نگاهم کرد و آروم گفت:قرصاتو خوردی ؟!این دری وری ها چیه میگی ؟!
سینی چایی و شیرینی که توسط نیکو و مژگان جلومون گرفته شد باعث شد،شیواهم بقیه حرفش رو نتونه بزنه .از ذوق شنیدن این حرف مثل این نخورده ها دو تا شیرینی برداشتم که فکر کنم مژگان حرفش رو پس گرفت ...حالا خودم هم نمیدونستم چرا باید به خاطر این موضوع ذوق کنم ....درگیری داشتم با خودم دیگه ...!!
هستی که کنار من نشسته بود رو به لیدا خواهر شیوا گفت:من فکر میکردم خالت با این وضع زندگی چند نفر پیشخدمت داشته باشه ...نه مستانه ؟
-آره اون هم از جنس سیاهش! 
وقتی دید دارم دستش میندازم اخمهاش رو کرد تو هم . شیوا خندید و گفت:خاله مریمم دوست نداره.اول از همه میگه وقتی پای خدمتکار و این چیزها تو خونه باز بشه ،حرف خانواده همه جا میره.دوم از این میگه جز خودش و عمو هوشنگ و امیر که کس دیگه ای نیست که بریز به پاش داشته باشن .
هستی گفت:اما من اگه جای خالت بودم حتما این کارو میکردم 
در حالیکه دگمه مانتوم رو باز میکردم گفتم : حالا که نیستی 
شیوا یه نگاه به من کرد و گفت:بلا کولاک کردی ...راستی اون کی بود اون روز ادا میومد این لباس تنگ و چسبونه ؟!
مانتوم رو روی دستم انداختم و گفتم : خیلی بد جوره ،نه ؟!
-نه .چرا باید بد جور باشه ...؟
-خودمم میدونم خیلی تنگه اما عجله ای لباس پوشیدم 
-حالا من یه حرفی زدم .در ضمن اگه یه نگاه به دور و برت بندازی میبینی که تو اصلا به چشم نمیایی .
بعد هم مانتوی من و هستی رو از دستمون گرفت و رو به مادرم گفت:خاله اگه میخواین چادرتون رو عوض کنید با من بیاین .
مادرم به تعارف خانوم رادمنش از جاش بلند شد که چشمش خورد به من .من هم روم رو کردم اونطرف که یعنی اصلا حواسم بهش نیست .خدا رو شکر مادر شیوا هم بلند شد تا با مادرم بره ،برای همین مادرم نتونست زیاد زل بزنه به من که من از رو برم !
و به این ترتیب من از زیر نگاههای مادرم جون سالم به در بردم...!
یعنی وقتی مادرم اونطوری نگاهت میکردا به گناه نکرده خودت هم اعتراف میکردی!
لیدا و هستی هم که طاقت نشستن نیاوردن و بلند شدن رفتن.من هم از فرصت استفاده کردم و چشمام و به اطراف چرخوندم ببینم چه خبره .
فقط عده خیلی محدودی از خانومها مثل مادر شیوا و خانوم رادمنش روسری سرشون بود .دخترهای جوون همسن و سال من و شیوا هم که خدا بده برکت .انگار اومد بودن سالن مد!
صدای خنده جوونترها که در طرف انتهایی سالن جمع شده بودن توجهم رو به خودش جلب کرد .از بین اونها نگاهم فقط رو یکی ثابت شد .
 



:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: